شهید مجتبی علمدار
هر وقت از سرِ کار میومد، یه راست می رفت تو اتاقش دراز می کشید رویِ پتو. ازاین پهلو به اون پهلو …
هر کار می کرد آروم نمی شد. گریه می کرد از بس درد داشت.
می گفتم: ” مادر بذار تا پهلوت رو بمالم، شاید دردش آروم بشه. “
می گفت: ” نه مادرجان! این درد، ارث مادرم حضرت زهراست. بذار با همین درد به آرامش برسم … “
“مادر شهید مجتبی علمدار”
آخرین نظرات