يكي دو روزي مي شد كه شهيدي پيدا نكرده بوديم؛ يعني راستش، شهدا ما را پيدا نكرده بودند. گرفته و خسته بوديم. گرما هم بدجوري اذيتمان مي كرد. همراه يكي از بچه ها داشتيم از كنار گودال قتلگاه شهداي فكه، كه زماني در زمستان سال 61 عمليات والفجر مقدماتي آن جا رخ داده بود، رد مي شديم.
ناگهان نيرويي ناخواسته مرا به خودش جذب كرد. متوجه نشدم چيست، ولي احساس كردم چيزي مرا به سوي خود مي خواند. ايستادم، نظرم به پشت بوته اي بزرگ جلب شد. همراهم تعجب كرد كه كجا مي روم. فقط گفتم: «بيا تا بگويم.»
دست خودم نبود انگار مرا مي بردند. پاهايم جلوتر مي رفتند. به پشت بوته كه رسيديم، جا خوردم. صحنه ي خيلي تكان دهنده و عجيبي بود. همين بود كه مرا به سوي خود خوانده بود. آرام بر زمين نشستم و ناخواسته زبانم به «سبحان الله» چرخيد همراهم كه متوجه حالتم شد، سريع جلو آمد، او هم درجا ميخكوب شد.
شخصي كه لباس بسيجي به تن داشت، به كپه خاك كنار بوته تكيه داده و پاهايش را دراز كرده بود. يكي ديگر هم سرش را روي ران پاي او گذاشته بود و دراز كشيده و خوابيده بود. پانزده سال بود كه خوابيده بودند. آدم ياد اصحاب كهف مي افتاد ولي اين ها: «اصحاب فكه، اصحاب قتلگاه، اصحاب والفجر و اصحاب روح الله بودند.»
بدن دومي كه سرش را روي پايش گذاشته بود. تا كمر زير خاك بود. باد و طوفان ماسه ها و رمل ها را آورده بود رويش. بدن هردويشان كاملاً اسكلت شده بود. آرام در كنار يكديگر خفته بودند. ظواهر امر نشان مي داد مجروح بوده، در كنار تپه خاكي پناه گرفته و همان طور به شهادت رسيده بودند.
آرام و با احترام با ذكر صلوات پيكر مطهرشان را جمع كرديم و پلاك هايشان را هم كنارشان قرار داديم.
????راوي : حاج رحيم صارمي????
آخرین نظرات