یادی_از_شهدا
???????????? آمده بود دفتر انتشارات. می گفت: تعدادی کتاب داش ابرام میخوام. ما منزلمان هیئت داریم. می خوام همراه غذای مادی، غذای معنوی هم بدهم.
از لحن بیانش فهمیدم آقا ابراهیم را می شناسد. گفتم: خاطره ای از این شهید دارید؟
گفت: ما قبل انقلاب تو خیابون زیبا سکونت داشتیم. جوانهای این خیابون همه ابراهیم را می شناختند.
یک روز ظهر تابستان جلوی خانه نشسته بودم. ابراهیم از دور به سمت من می آمد. همینطور که نزدیک میشد دیدم کفش ندارد! پایش را همینطور بلند میکرد. روی آسفالت داغ می سوخت.
سریع بلند شدم و گفتم: کفشات چی شد؟ تو مسجد دزد برد؟
گفت: نه بابا. یه پیرمرد جلو مسجد گدایی می کرد، کفش نداشت، من هم چیزی همراهم نبود کفش هام رو دادم بهش….????????????
شهید_ابراهیم_هادی
یازهرا
آخرین نظرات